چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ امروز
از فیلمهای مهم اسکار ۲۰۱۹ دو فیلم روما و گرین بوک، از منظری ویژه قابل بررسیاند. اروپاییها در واکاوی فیلمی منسجم، یکدست و به لحاظ کارگردانی و جهان بصری شاخص مثل روما اصطلاح جالبی دارند. آنها معتقدند چنین فیلمی قلب ندارد. به عبارتی همه سینما با تمام داشتههای تکنیکی و فنی و صنعتیاش، باری برای حمل نیاز دارد که تمام لغاتی مثل معنا، حرف، عمق و جان کلام، معانی نزدیک به تعریف این بار هستند. در واقع احساس نیاز دائمی ما از سینما برای جادوشدن، از هر دری که بگذریم و یا وارد شویم، نیازی مستمر به جان قصه است. هنوز هم میتوان معتقد بود جهان روایت مادربزرگهایمان از قصههایی که برای ما در همه وجوه کار میکرد، بر بسیاری از دستاوردها و یافتههای سینمای امروز برتری دارد. روما فیلمی کاملا کارگردانمحور و اتمسفرساز است که در نهایت خلق جهانی بینقص از معاصر، کاملا بیطرف به نظر میرسد. این شکل دقیق از تاریخنگاری وقتی آغشته به اهمیت چرایی روایت آن برهه از تاریخ نیست ما را در ارتقاء به جهانی فراتر از زمان دیدن فیلم نمیبرد (که البته ممکن است برای عدهای همین مزیت به حساب آید!) البته ذکر این نکته هم ضروری است که تحلیل دقیق جامعهشناختی از مکزیک آن برهه و شناخت تحولات اجتماعی و سیاسی آن زمان احتمالا برای من مخاطب شرقی، یافتهها و شاید لذت بیشتری به همراه آورد اما همواره چون کودک به جهان هر فیلم پرتاب شدن،برمیتابد که جهان فیلم بدون چنین واسطههایی، توانایی جادوکردن و به همراه بردن شما را داشته باشد. شخصیت زن سرد و خویشتندار فیلم روما، از پس تمام رابطههای ویژه دایه عزیزتر از مادرش و البته نگاه ویژه بچهها به او و حتی داستان رمانتیک عجیب و خیابانیش، موفق نمیشود جای خالی قهرمان قصهگوی جذاب را برای ما پر کند. در نهایت به ازای تمام مسیر پیموده او، مقداری همدردی از طرف ما نصیبش میشود که نوش جانش! چون واقعا ترسیم این مسیر به لحاظ بصری و اجرایی بینقص به نظر میرسد.
در مقابل فیلم بیقلب روما، فیلم گرینبوک قرار دارد. اینجا تمام گذارههای یک مغز طراح و مؤلف خودنمایی نمیکند اما جهان جذاب درام از همان مدلهایی که خیلی مادربزرگی است مانند همراه شدن قهرمان ما در لحظه آخر با همسفرش، داستان و فیلم جادهای که در طی این مسیر آدمهایمان از نقطهای به نقطه دیگر حرکت کردهاند و دیگر آن کاراکترهای ابتدای فیلم نیستند، جهان زیبای حرکت، آنهم نه در جابه جایی یک ماشین از شهری به شهر دیگر بلکه حرکت معناداری که در درام اتفاق میافتد، ما را بر آن میدارد که قلبمان را به جای مغزمان برای فیلم گرین بوک در اختیار بگذاریم. برای من که خودم را کماکان مخاطب حرفهای سینما میدانم خلاءهایی در فیلمنامه و اجرا قابل تشخیص است .حتی دایره انتخابهای ویگو مورتنسن بازیگر نقش راننده و استراتژی بازیش کمی برای من رو شده و به چشم آمدنی است اما چرا جهان فیلم مرا در خود غرق میکند؟جواب در جان سینما، تاتر و اصولا پدیده هنر نهفته است. همه جهان را میچرخیم اما در نهایت ناگریز و ناگزیر، در مقابل جادوی قصه و قصهگویی فروتن میمانیم. به نظر این همه سال از عمر سینما گذشت اما یک چیز از هویت و قدرتش کم نشد…اینکه هرکس قصهای خوب را خوبتر تعریف کرد قلبمان را به دست آورد. مادربزرگم میگفت مغز به تمام نقاط بدن دستور میدهد اما تنها به قلب سفارش میکند! چون تنها عضوی است که توانایی سرپیچی دارد. برای فیلمهای محترم روما و گریین بوک… در ستایش سرپیچی!!
*بازیگر
*اداره کل اخبار چندرسانه ای*
انتهای پیام /*