از علاقه مندان به فعالیت در حوزه های مختلف خبری دعوت به همکاری می نماید

کد خبر : 87578

219 بازدید

صفر در خیل خوش ِ همیشه‌ خوبان است همواره به طبل عشق و جان، کوبان است آن عاشق دیوانه که معشوقه‌ ماست این احمد ِ ما، ابُوی محبوبان است د.م یک بعد از سپری‌کردن یک ترم در نجف‌آباد (نیم سال اول ۹۴ – ۹۳) گزینه‌هایی مثل انتقال و انصراف از تحصیلات تکمیلی در جلویم رژه […]

صفر

در خیل خوش ِ همیشه‌ خوبان است

همواره به طبل عشق و جان، کوبان است

آن عاشق دیوانه که معشوقه‌ ماست

این احمد ِ ما، ابُوی محبوبان است

د.م

یک

بعد از سپری‌کردن یک ترم در نجف‌آباد (نیم سال اول ۹۴ – ۹۳) گزینه‌هایی مثل انتقال و انصراف از تحصیلات تکمیلی در جلویم رژه می‌رفتند. مسافت طولانی آستارا – اصفهان از یک طرف و فشردگی برنامه‌ها و ناسازگاری بعضی استادان، همه و همه برای من یک چیز را محرز کرده بود که دیگر جای ماندن نیست. در بحث انتقال گفتند که در سطح دکتری به هیچ عنوان امکان‌پذیر نیست. انصراف هم به صلاح نبود. ناچار، دوباره کنکور دادم، مصاحبه رفتم و سرانجام سر از دانشکده ادبیات و زبان‌های خارجی در دانشگاه آزاد تهران واحد جنوب درآوردم.

ورق برگشت؛ از دوزخ به بهشت، از بیابان‌های درندشت نجف‌آباد تا محله‌های قدیمی تهران: دروازه دولت، کوچه شکوه. دانشکده‌ای نقلی و صمیمی با مجموعه‌ای متحد و کاربلد و کمک حال دانشجو. و با استادانی یکی از یکی جان‌تر: امیربانو کریمی، عبدالحسین فرزاد، احمد خاتمی، محمد پارسانسب و احمد ابومحبوب.

دو

بشوی اوراق اگر هم‌درس مایی

که درس عشق در دفتر نباشد

حالا من، شاگرد مکتب، هر هفته پانصد کیلومتر را طی می‌کردم و به شوق نشستن در کلاس، از ساحل خزر به پای دماوند دودگرفته می‌آمدم. لذت تحصیل را دوباره حس می‌کردم و انگیزه‌ای مضاعف یافته بودم.

ترم اول درس «تحقیق در متون تفسیری به عربی» را با استاد ابومحبوب داشتیم، اواخر ترم به خاطر کسالت استاد حماسه – دکتر سعید حمیدیان – دکتر ابومحبوب جایگزین ایشان شد و مباحث جدیدی را در آن چند جلسه مطرح کرد.

در ترم بعدی دیگر به او واحدی نداده بودند و کسی هم به‌درستی حرفی نمی‌زد؛ فقط بحث حراست و از این داستان‌ها بود. یک سالی نبود. تا ایشان دوباره سر تدریس برگردند، من واحدهایم تمام شده بود، اما باز در کلاس‌های ایشان شرکت می‌کردم ولو واحدی نداشتم.

به قول اسلامی ندوشن «گِل من از اول با این بشر گرفت» و وقتی فهمیدم تألیفاتی هم در حوزه شعر معاصر دارد، این علاقه افزون شد.

سه

تا انتهای راه

چیزی نمانده

شتاب کن

که نفس می‌زند حیات.

(ا. ا)

دکتر احمد ابومحبوب استاد دانشگاه، پژوهش‌گر، شاعر و مترجم، متولد ۱۳۳۵ است. البته او پیش از هر چیز یک معلم بود و اصلن از مدرسه به دانشگاه آمده بود. او نه فقط آنچه در کتاب است را انتقال می‌داد که جسارت پرسش‌گری، تحلیل، داشتن شعور ادبی و اجتماعی، اخلاق، منش و معرفت را هم به ما می‌آموخت.

نگاهی به تألیفات او در حوزه شعر معاصر و دو کتابی که درباره زندگی و شعر «حمید مصدق و سیمین بهبهانی» نوشته، و هم چنین در حوزه زبان‌شناسی تألیف سه کتاب «ساخت زبان فارسی، کالبدشکافی زبان نثر و عروض و قافیه و نقد ادبی» نشان از علاقه و اشراف وی به حوزه نقد ادبی و زبان شعر و نثر است.

در حوزه ترجمه هم ابومحبوب سال‌ها پیش «فرهنگ چهارزبانه علوم اجتماعی»(۱۳۶۹) و هم چنین «فمنیسم‌های ادبی»(۱۳۸۹) را ترجمه کرده است. علاوه بر این، تألیفات دیگری هم دارد و البته انبوه مقالات عملی پژوهشی که در طی سال‌ها از وی چاپ شده است. در سال جاری هم اولین مجموعه شعرش با نام «غزل در غزل» – که دربرگیرنده نو بود – توسط نشر روزنه به چاپ رسید.

چهار

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چه گنه؟ قصه ما بود دراز

دو ماه پیش، وقتی پس از صحبت‌های اولیه قرار شد به‌عنوان استاد راه‌نمای من در رساله باشد، رفتم دانشگاه تا هم ببینمش، هم روند اداری ثبت رساله و دفاع از پروپوزال را انجام بدهم. در سالن دانشگاه دیدمش؛ با همان تیپ شاعرانه – که کمی هم به اخوان ثالث می‌زد – با کلاهی بر سر و موهایی از پشت سر ریخته بر پشت. پیش رفتم، با کمی سختی از جایش بلند شد. بوسیدمش و بغل کردم. تکیده و نزار شده بود. وحشت داشتم که مبادا این، دیدار آخرین باشد. از حال و روزش پرسیدم. به قول دوست شاعرم مهدی خطیبی – که او هم حضور داشت – دکتر اهل نق و ناله نبود؛ و در تاریک‌ترین لحظات، امیدوار بود به سمت نور و رهایی.

سه جلسه دفاعیه برگزار شد و او در مقام استاد راه‌نما و داور در آن‌ها شرکت داشت. جلسات کمی به طول کشید. رفتیم که برسانیمشان. بین راه خواست توقف کنیم. حالش بد شد. آبی به سر و صورت زد. شدید عرق می‌کرد و کمی هم بالا آورد. با نگرانی به خانه رساندیمش.

از همان روز که برگشتم، یکی دو بار بیشتر نتوانستم با او حرف بزنم. اکثرن یا گوشی‌اش خاموش بود یا خانمش جواب می‌داد.

مدیر گروه ادبیات، دکتر ثابت‌زاده از هم‌کاران شفیق دکتر بود. مدام پی‌جوی حالش بود و حتا برای تهیه آمپول‌های نایاب و گران نارسایی کبدش، تا خود آمریکا رفته بود. پزشکان گفته بودند باید چهار آمپول تزریق کند که قیمت هر کدام ۶۰ میلیون تومان بود. آدم می‌ماند این وسط، خرچنگی که به جان دکتر ابومحبوب افتاده را تحمل کند، فکر هزینه‌اش باشد یا راه چاره برای دور زدن تحریم و گرفتن آن آمپول‌ها. دست آخر، آمپول‌ها به خاطر تحریم نرسید. دکتر ابومحبوب نزارتر شد و چشم دوست‌دارانش نگران. اما چه می‌توانستیم بکنیم درباره این بی‌حساب و کتابی روزگار، که باید همچو شخصی در جلوی چشمانمان پرپر شود و هیچ کاری از دست هیچ‌کس برنیاید.

لعنت به این روزگار، «که نه عادلانه و نه زیباست»، و فقط در ازای شمار عمر آدمیان، غم‌ها را یکی پس از دیگری در دلت می‌نشاند و جلوی چشمت، عزیزانت را شکار می‌کند.

۱۳ اسفند ۹۷

آستارا

*شاگرد مرحوم ابومحبوب

*اداره کل اخبار چندرسانه ای*

انتهای پیام /*


فرهنگی


ادبیات


شعر


نویسنده

نظرات بسته شده است.